پرستار سبد حیوان را روی میز گذاشت و در سکوت از آنجا دور شد. داخل جعبه پلاستیکی یک گربه بود. شوتا نمیدانست. چه بگوید. بیآنکه پلک بزند به گربهای که جلویش بود خیره شد.
یک گربه واقعی است. خاکستری بدون ویژگی خاصی معمولی، بخشی از گربه در سایه بود اما چشمان گرد درشتش با رنگ طلایی میدرخشید.
محتاطانه به شوتا نگاه کرد.
«خب، آقای کاگاوا بیایید واسه به هفته این رو امتحان کنیم دارم براتون نسخه مینویسم»
«دارید برام نسخه مینویسید؟»
«درسته.»
شوتا به گربه داخل سید نگاه کرد.
«این گربه؟»
«همین طوره.»
شوتا به عقل خودش شک کرد.
«یه گربه واقعی؟»
«بله گربهها بسیار مفیدن. این ضربالمثل قدیمی رو شنیدید که میگه "روزی به گربه شما رو از دکتر بینیاز میکنه"؟ گربهها از هر دارویی مؤثرترن.»
عاقلانه به نظر نمیرسید.