سودابه دختر جوان و سرکشی است که در آستانه تصمیمی سرنوشتساز برای زندگیاش قرار دارد. روحیه متلاطم و احساساتی او سبب شده تا پدر و مادرش نگران تصمیمگیری زودهنگام و عجولانهاش باشند؛ علیالخصوص که سودابه، آیینه تمام نمای عمهاش محبوبه است و محبوبه نیز روزگاری با یک تصمیم آتشین، هستی خود را زیر و زبر کرد. حالا محبوبه آهی سرد روانه قاب خاک خورده آن عشق دیرین میکند تا گرد و غبار نسیان از آن بلند شده و سودابه بتواند جزییات عشق سودا زدهی او را با چاشنی حسرت و سرخوردگی ببیند...
ماجرای داستان مربوط یه دوران حکومت رضاشاه میشود، هرچند اتفاقات خاصی از آن دوران، جز اجبار چادر از سر برداشتن، به میان نمیآید.
محبوبه، دختر بصیرالملک، یکی از اعیان شهر است. او یک دل نه صد دل عاشق جوانی نجار به نام رحیم میشود. برای رسیدن به رحیم تمام خواستگارهایش را رد میکند، جلوی خانوادهاش میایستد. در نهایت هم خانواده او را طرد میکند. خانه و مغازهای به او میدهند و دیگر سراغش را نمیگیرند. محبوبه با رحیم ازدواج میکند و این تازه ابتدای راهی سخت و دشوار است که دخترکی تنها و بسیار جوان وارد آن میشود.
بخشی از کتاب
"نباید زن پسر مردی شود که با این ثروت و امکاناتی که دارد، که می تواند پسرش را به بهترین دانشگاهها بفرستد، به او میگوید بیا با خودم کار کن، پول توی گچ و سیمان است.نباید زن مردی بشود که پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضاء کند. سودابه، در زندگی فقط چشم و ابرو که شرط نیست. پدر تو شبها تا یکی دو ساعت مطالعه نکند خوابش نمی برد. تو چه طور می توانی با این خانواده زندگی کنی؟»"