روزها یکی پس از دیگری در روز بعدی محو می شد. هنوز خبر نداشتیم که چیزی توی آب باران هست. از کجا می دانستیم؟ حتی یک دقیقه پیش خودمان را به یاد نمی آوردیم در زمان حال بی پایانی زندگی می کردیم که گذشته و آینده در آن جایی نداشت. هیچ ترسی وجود نداشت. ای کاش هنوز هم ترسی وجود نداشت. حالا دوباره دارم به نووکائین و تیغ و وان گرم حمام و قرص خواب فکر میکنم بدون درد. بدون ترس ولی چون برق نیست نمیتوانم حمام گرمی برای خودم آماده کنم یک ذره سرد بودن آب نباید چیزی باشد که جلویم را بگیرد با این حال.... راستش آدم وقتی این همه از مرگ واهمه داشته باشد نمی تواند دست به خودکشی بزند.