بک سههی یک مدیر جوان و موفق رسانههای اجتماعی در یک موسسهی انتشاراتی است که بهعلت -اسمش را چه بگذاریم؟ افسردگی؟- به دیدن یک رواندرمانگر میرود.او مدام احساس بیارزشی، اضطراب و شک و تردید کرده و دیگران را هم بهشدت قضاوت میکند. او احساسات خود را هوشمندانه در محل کار و در مواجهه با دوستانش پنهان کرده و به آرامشی تظاهر میکند که در زندگیاش بهدنبال آن است!این تلاش طاقتفرسا برای ظاهرسازی او را از ایجاد روابط عمیق باز میدارد؛ اما اگر او تا این حد ناامید است، چرا همیشه هوس میکند غذای خیابانی مورد علاقهاش -دوکبوکی- بخورد؟ آیا زندگی همین است؟بک دیالوگهایش با رواندرمانگر را در یک دوره دوازدههفتهای ضبط و یادداشت کرده و با این کار به تفکیک حلقهی بازخورد، رفتارهای عجولانه و آزاردهندهای میپردازد که او را در چرخهای از خودآزاری و خاطراتش به دام میاندازند.