چیزی نمی گویم و یک نفس تا سر چهارراه می دوم

روی میز یک کارد بود، همان که مادرم با آن گوشت تکه می کرد...

صبح‌گاه که تمام شد پشتم را کردم به حیاط پاسگاه دق پترگان که حال یک قلعه را دارد

سد دفاعی ذهنش به سختی همیشه بود و او تمام نیرو های سهمگینش را به کار برد تا آن سد را همچنان محکم نگاه دارد.

مردی مسن ناگهان جلو غرفه یک کتابفروشی در محله که دولاتورنل پاریس جان می بازد

روایت دختری به اسم مولود...