صدای او خوش به جانش نشست، وقتایی که اینجایی اصلا این دیوارا نیست جای این سقف آسمونه جای سکوت سنگین این اتاق صدای پرنده های مهاجر می آد. جای تاریکی هم نور
وقتایی که هستی وقتایی که می آی وقتایی که میدونم آسمون و هوا و پرنده ها رو ول کردی تا بیای و تو حصار این دیوارا کنار من باشی من آزاد میشم حنا
من آزادم وقتی تو هستی حتی وقتی نفساتو تو این اتاق جا می ذاری و میری وقتی عطرت میمونه روی بالشم و شبا از کابوس اون شب برفی نجاتم میده من از وقتی تو رو توی این اتاقک دلگیر و چرک دیدم احساس رهایی میکنم موحنایی گرمای عطر او در استخوانش حل شد و خودش را در مرزهای امن پیراهنش گم کرد نمیخواست پیدا شود.
نمیخواست دور شود. نمیخواست به دنیای بی رحم بیرون از آغوش او برگردد.
امیر مهدی نجوا کرد: ماجرای آدمی که تو قفسه هیچ چیزی با ارزش تر از آزادی نیست تو آزادی منی