من آن عروسک بیچاره ام......
که لباسهایش را وصله پینه کرده بودند.
به انگشتانش ریسمان سرخی گره زده بودند.
آن عروسکی که به اجبار میرقصید اما لبخند بر لب داشت
چرا که لبخندش را برایش دوخته بودند.
اما در نهایت روزی دستی به سمتم دراز شد.
دست کسی که قرار بود نخهای اسارت مرا پاره کند.
و من مردی را دیدم
با لبخندی به پلیدی شیطان
چشمانی با دو رنگ آسمان و برزخ از من پرسید
بین خیر و شر یکی رو انتخاب کن ترسا
و من شر را انتخاب کردم در حقیقت او را انتخاب کردم.
شروری که میتوانست قهرمان من باشد.
و در نهایت خیره به چشمانم زمزمه کرد
پس به آخرین نمایش خیمه شب بازی خوش اومدی.