هنگامی که قطار مسافربری با سرعت به باکو نزدیک میشد، روشناییهای امتدادیافتة شهر تا چشمانداز خوشهخوشه میدرخشید. ستارگان چشمکزن نیز گویی از ژرفای آسمان آبی با غبطه و حسرت به شهر مژه میزدند.جمیل با تکیه به هرة پنجرة واگن، رو به طاهر که در کنارش ایستاده بود، چشمانداز پیش رو را نشان داد:ـ نگاه کن، منظور من این ستارهها بود… میبینی؟طاهر برای نخستین بار به باکو میرفت، او، شاید پیش از همه به هرة پنجره تکیه داد و از دور به سواد شهر نگریست. دلش به گونة شگرفی میتپید، گویی میخواست سینهاش را بشکافد و بیرون بزند. تاکنون جز روستای کوچک، زیبا و خوشنمایشان که مانند آشیانة عقاب در ستیغ کوهها قرار داشت، جایی را ندیده بود. طاهر هرقدر به شهر بزرگی مینگریست که در میان روشنایی ستارگان شناور بود، چشمانش از شگفتی وق میزد. اما چون باکو واضح دیده نمیشد، با ناشکیبایی از جمیل پرسید:_ پس قاراشهر کو؟ بائیل کجاست؟جمیل با دست طرههای شبگون و وزکردهاش را شانه کرد و با دیگر دستش دوردستها را قراول گرفت:_ ببین، آنطرف قاراشهر، اینطرف هم بائیل است… اما حیف که از اینجا به خوبی دیده نمیشود.هنگامی که جمیل مناطقی را با بیمیلی نشان داد، طاهر با آزردگی بازوی او را گرفت، شانة سبزرنگ از دست جمیل به زمین افتاد و دو تکه شد. او با آگاهی از رفتار نسنجیدة خود سرخ شد، تکههای شانه را برداشت و گفت:_ ببخشید!جمیل نیز با بیاعتنایی لبخند زد، تکههای شانه را گرفت و گفت:_ تنت سلامت! بهتر که دو تکه شد. یکیش مال تو و یکیش هم مال من