مارکز دربارهی کتاب "گردباد برگ" که اولین کتابش است میگوید: بیش از همهی نوشتههایم دوستش دارم. به گمانم بسیاری از کارهایی که بعد از گردباد برگ (توفان برگ) نوشتم از آن مایه گرفتهاند. خودانگیختهترین کار من است و نوشتنش برایم از همه سختتر... تجربهی نویسندگیام در آن زمان از همیشه کمتر بود. یعنی از ترفندهای پلید نویسندگی کمتر خبر داشتم. کتابی ناشیانه و شکننده اما در نهایت خودجوشی است و نوعی صمیمیت خام دارد که کتابهای دیگرم از آن بویی نبردهاند. دقیقا میدانم که چطور «گردباد برگ» (طوفان برگ) از گوشهی جگرم کنده شد و بر کاغذ نشست. کارهای دیگرم را پختهام و خوب فلفل و نمکشان زدهام...
ماجرای کتاب از این قرار است که وقتی مردم ماکوندو به در خانه دکتر میآیند این دکتر که رفتار بسیار عجیبوغریبی دارد و سالهاست به طبابت دست نزده از مداوای قربانیان یک شورش سر باز میزند... سالها بعد دکتر خود را دار میزند و مردم امیدوارند بوی فساد جسدش شهر را پر کند و امیدوارند او در گوشهی تنهایی خود بپوسد...
داستان از مرگ دکتر شروع میشود و روند زندگیش را در یک فضای آمریکای لاتینی دنبال میکنیم. ماجرا از زبان سه راوی روایت میشود و بهصورت ناگهانی و بدون هشداری با تعویض راوی روبهرو میشویم!