فینلی داناوان که هنوز هم مادری مجرد است ،برای تمام کردن رمان بعدی اش و سرپا ماندنش دوباره به مشکل خورده است ،اما خوبی اش این است که پرستار سرخانه و محرم اسرارش ،یعنی ورا، همراهش است و تنها جسدی که به تازگی با آن سرو کار داشته است .
بعد یک شب گلوله ای سمت راست جمجمه اش را می شکافد و او همه چیزش را از دست می دهد .چارلی که تلاش می کند از آسیب مغزی اش بهبود یابد کم کم متوجه می شود اتفاقات آن شب سرنوشت ساز در سمت آسیب دیده مغزش به دام افتاده اند.