انتخابی دشوار پیش روی واسیلیسا قرار دارد. روستاییان وحشتزده او را از خانه و کاشانهاش بیرون راندهاند و فقط دو راه دارد: یا ازدواج کند یا به صومعه برود. دلش راضی نمیشود که هیچیک از این دو سرنوشت را بپذیرد و عوضش ماجراجویی را انتخاب میکند. لباس پسرانه میپوشد و سوار بر نریان باوقارش سولووی، راهی میشود...
پرپرهکدو هیچکس و هیچچیز یادش نمیآید، حتی اسم خودش را. برههای آقافرخ او را دمِ صبح، کنار رودخانه و لابهلای علفها پیدا کردهاند و آقافرخ دوروبرش چند تا ردپای پلنگ دیده است. حالا پرپرهکدو مجبور است تا پیداشدن پدر و مادرش با یک پیرزن خسیس و تنها توی کلبهای جنگلی زندگی کند...