حوصله ام سر رفت. بارانی ام را پوشیدم و از خانه آمدم بیرون تا در باغ تزاری قدم بزنم. باران مطبوعی می آمد و هوا خیلی سرد نبود. از جلوی کتاب خانه لنین که می گذشتم "مایاکوفسکی" را دیدم که خیلی به ظاهرش رسیده بود و با کلاه و بارانی و عصا کنار مجسمه ی داستایوفسکی ایستاده بود که چیزی توی دفترچه اش بنویسد...