روزی که فهمیدم ناپلئون نمی شم به طور قطع و یقین مهم ترین روز زندگی م بود. بعدشم مث یه طبل توخالی شدم و زندگی م گیاهی شد؛ مث همه ی مردم دنیا فقط زندگی کردم. آدم متواضعی شدم، نگاه رفقا و نزدیکا برام مهم شد، عقایدشون رو گوش دادم. از اون روز به بعد، با صدای پایین حرف می زدم، حتی پچ پچ می کردم. هیچ وقت صدامو بلند نکردم، هیچوقت به کسی دستور ندادم. از همه معذرت خواهی می کردم، با اینکه می دونستم اونا هم هرگز ناپلئون نمی شن.