روزی روزگاری، در سرزمینی که ترس آفت آن شده بود، پسرک خیلی باهوشی زندگی میکرد.
مردم فکر کردند پسرک میتواند نجاتشان بدهد، برای همین هم دروازهها را گشودند و او را بیرون فرستادند.
فرستادند جایی که هیولاها زندگی میکردند.