چند روز بود که از آرش خبری نبود تا این که بالاخره زنگ زد. مضطرب بود. گفت می خواهد درباره ی مسئله ی خیلی مهمی با من مشورت کند و بعد از پیدا کردن لنگه ی دوم جورابش فی الفور به این جا می آید. کتری پر از آب را روی شعله ی گاز گذاشتم و اسب افکار را سوار شدم. نکند دوباره هوس آهنگسازی به سرش زده باشد! چند نفس عمیق کشیدم. سعی کردم مثبت اندیش باشم. شاید بیمار است و نیاز مبرم به پیوند هم زمان مثانه و عنبیه دارد. شاید می خواهد مهاجرت کند و بین لیبی و اریتره دودل است. شاید به فرمول جدیدی برای تیغ زنی و قرض گرفتن پول دست یافته که با یک تماس تلفنی مبنی بر نیاز به مشورت درباره ی مسئله ای مهم شروع می شود. شاید چاه خانه اش گرفته و شماره تلفن یک چاه بازکن حاذق را می خواهد. سوار بر اسب افکار چهار نعل پیش می رفتم که کتری جوش آمد و سوت زد