چه میشود که ما یک متن را باور میکنیم؟ آیا باور یک متن، اصل اساسی و ذاتی خواندن آن متن است؟ باور چیزی است مربوط به ذهن خواننده یا مشخصهای مربوط به متن؟ چه میشود که باورمندان به یک ایدئولوژی یا مکتب خاص آن ایدئولوژی را باور میکنند؟ آیا چنین باوری خطری هم دارد؟ آیا میتوان متنی را خواند و از آن لذت برد اما باورش نکرد؟ حتی خیالیترین داستانها هم بالاخره در یک جهان فرضی باورپذیرند اما آیا میتوان متنی نوشت که باورکردنش چه در این جهان چه در هر جهان واقعی یا خیالی دیگری ناممکن باشد؟ مفهوم «زمان» چه تأثیری در باورپذیری یک متن دارد؟ آیا میتوان با حذف باور جلوی تبدیل متنها به ایدئولوژیها را گرفت؟
کتاب نانوشته با پرداختن به رمان بزرگ «دن کیشوت» از زاویهای تازه، تلاش میکند با روایتی «رمانگونه» پاسخی هر چند موقت برای این پرسشها بیابد.