ماشینش را گوشهی خیابان پارک کرد و به طرف صرافی کنار خیابان رفت. در را باز کرد. به اولین باجه که رسید سلام و علیکی کرد و قیمت ارز را پرسید.
تغییری نکرده بود. مقداری را که نیاز داشت حواله کرد و از صرافی بیرون آمد. دور میدان ایستاده بود و به مجسمهی بزرگ فردوسی که با صلابت در وسط میدان خودنمایی میکرد چشم دوخته بود. دلش برای ایران و تهران تنگ بود. در این دوسالی که به ایران برگشته و در تبریز زندگی میکرد. دوست داشت کارش آن جا تمام شود.
حالا با تمامی کار و دانش حقیقت بار دیگر به تهران برگشته بود. هنوز هم نمیدانست کسی که ناگهانی با او تماس گرفت. و همه چیز را به او گفته و حتی آدرس مادرش را داد چه کسیست؟ اما تنها چیزی که فکرش را مشغول کرده بود جملهی آخر پیرمرد بود:
– حلالم کن.
بقیهی راه را نمیتوانست با ماشین خودش برود. به سمند زرد رنگی اشاره کرد:
– آقا، بازار فرش فروشها، دربست.
راننده سری تکان داد و ایمان در حالی که کیفش را محکم در دستش گرفته بود، سوار شد. ماشین حرکت کرد. تقریباً بیست سال یا شاید هم بیشتر میشد که از این شهر رفته بود.
از این شهر و آدمهایش هیچ دل خوشی نداشت. از لحظهای که وارد تهران شد، حس خفگی داشت. حس شکست و حس انتقام رهایش نمیکرد.