وقتی وارد کافه ی فیروز شدم، اگر هم شلوغ می بود که نبود، می توانستم دقیق بروم طرف یکی از آن میزها که آل احمد نشسته بود و بایستم کنار یکی از آن صندلی های لهستانی با رنگ قهوه ای سوخته؛ و رفتم و سلام کردم و اجازه داد که بنشینم، و نشستم. بله… باید سربرآورده باشد و نگاه از صفحات مجلدات برگرفته و حال مرا پرسیده باشد؛ یقین دارم. هم بهانه ی خوبی بودند آن چندین مجله ی جلو دست آل احمد برای باز کردن سر حرف؛ از آن که خودش لقب «رنگین نامه» به مجلات داده بود. پس می توانستم بپرسم به طعنه از وی که شما چه طور از این رنگین نامه ها می خوانید؟ … کارت دعوت را گذاشتم روی میز و باید گفته باشم آقای والی سلام رساند. نمی دانم ماندم به نوشیدن یک فنجان چای یا نه؟ اما قطعا قهوه ننوشیدم، چون اگر قهوه نوشیده بودم در حافظه ام باقی مانده بود. حرف و گپی هم نزدم. پیله ای نبودم، اگر چه جوان بودم. داوری داشتم درباره ی آثارش حتی، اگر چه جوان بودم؛ و … این جوانی هم مقوله ای پیچیده است در کشور و جامعه ی ما! شخص نمی داند تا کی جوان است، یا تا کی حق دارد جوان باشد؛ و علی الاصول جوانی چه هست و از همین حرف ها.