مامانت سرگرم مرور کردن درسهایش بود (آخر چند روز دیگر امتحاناتش شروع میشود). من هم مشغول کارهای خودم بودم. تو و مامانشهین کارتون تماشا میکردید. از توی اتاقخواب که اتاقکار من و مامانت هم هست صدای بغضآلودت را میشنیدم که به شخصیتِ توی فیلم چیزهایی میگفتی. ناگهان بغضت به گریه بدل شد. من و مامانت با شتاب پریدیم توی هال. دیدیم پیراهنت از اشک خیس شده و چشمهایت قرمز. نگو که از مدتی قبل گریه میکردهای. مامانت همانطور که اشکهایت را پاک میکرد خودش هم از شدت ناراحتی اشک میریخت. چندبار شمارهی روابط عمومی تلویزیون را گرفت، اما همهاش بوق اشغال میزد. معلوم بود یا همه دارند زنگ میزنند یا کارمندِ پاسخگو گوشی را گذاشته و رفته پیِ کارش.