گفت: «چهطور است لباس بپوشم و بیایم، شاید دوتایی راهی پیدا کنیم برای این شر.»
از سماجتش دیگر داشتم از کوره درمیرفتم. گفتم: «خودت این شر را به پا کردی و خودت هم تماماش کن. در این مورد هم فعل جمع به کار نبر.»
گفت: «خودت را میکشی کنار؟»
واقعا حالی کردن به آدمهای فراری از قصهها چهقدر سخت بود. گفتم: «محاسبات بعضی از آدمها همیشه درست از آب در نمیآید. گاهی مرگ بدطوری حسابوکتابها را بههم میریزد.»
چند لحظه منتظر پاسخش ماندم. حرفی نزد. گفتم: «در ضمن از کی تا حالا آثار نابغهها شده شر؟...»