کتاب مرگ ایوان ایلیچ اثر لئون تالستوی و ترجمهی صالح حسینی است. با وجود اینکه اکثر قریب به اتفاق محققان، روانشناسان، علمای دین و پزشکان باور دارند مرگ متضاد زندگی نیست، بلکه امتداد آن است، مردم به این پدیده واکنشهای گوناگونی نشان میدهند. تعداد زیادی از افراد پایان یافتن فرصت زندگی را بهسختی میپذیرند. لئون تالستوی، یکی از قلههای ادب کلاسیک روسیه، کسی که مورخان ادبی باور دارند یکی از ستونهای ادبیات جهان را بنا کرده، در داستان بلند مرگ ایوان ایلیچ با قلم مسحورکنندهاش رفتارهای فردی را که با مرگ رودررو شده، به بهترین شکل ممکن بیان میکند.
نویسنده قصهی ایوان ایلیچ، قاضی صاحبمنصبی را تعریف میکند که از نظر اجتماعی، فرهنگی، مالی و شغلی جایگاه درخوری دارد، اما از برقراری ارتباط میانفردی ناتوان است و از بیماری حادی رنج میبرد. ایوان ایلیچ بلافاصله پس از مطلع شدن از بیماریاش، آن را زیر سؤال میبرد. به خود القاء میکند بیمار نیست و پزشک اشتباه کرده است. با تشدید بیماری، شخصیت اصلی داستان خشمگین شده، همسر و فرزندانش را مقصر میداند. فکر میکند قربانی شده تا دیگران سالم و آسوده زندگی کنند. دوستان و همکاران به دلیل افزایش واکنشهای عصبی از او فاصله میگیرند و موقعیت شغلی، اجتماعی و مالیاش به خطر میافتد. شخصیت اصلی داستان، پس از فرونشستن طوفان خشم، از مسیح مدد میجوید. زمان اندکی نیاز دارد تا جبران گذشته کند. اما افسردگی گریبانش را گرفته و زمینگیرش کرده است. زندگیاش را مرور میکند. اینجاست که خسته و ازنفسافتاده فرارسیدن مرگ را به انتظار مینشیند: «چند روز آخر عذاب سختی کشید. یک بند ضجه میزد. از دقیقه و ساعت گذشته بود. سه روز آخر را یکنفس ضجه میکشید. فوق طاقت بود. صدای نالهاش تا سه اتاق آنورتر هم میرسید. پانزده دقیقه پیش از فوت حلالیت طلبید.»