باران چنان به شدت میبارید که زمین گل خالی شده بود. پاها با هر قدم تا زیر زانو در گل فرو میرفت و با صدا بیرون میآمد. کاپشنهای چرم گاو را روی سر کشیده بودیم و سینهخیز آرامآرام به طرف دیوار مرزی پیش میرفتیم. در ظلمات محضِ صحرا فقط نور برجک نگهبانی به چشم میخورد. سرباز نگهبان تفنگ به دست در برجک قدم میزد. خیلیها را که میشناختم در حال گذر از این دیوار کشته شده بودند.پدر دستش را بلند کرد و در جایش بی حرکت ایستاد. من هم پشت سرش ایستادم. چندثانیهای به تاریکی خیره شد. چراغ قوهاش را بیرون آورد و دو بار خاموش و روشن کرد. باران باز هم شدت میگرفت. اگر همیشه اینقدر باران میبارید هامون خشک نمیشد.
آب روی زمین جمع شده و تا نصف بدن درازکش ما در آن فرو رفته بود. فک و آروارههایم از سرما ناخودآگاه محکم به هم میخوردند. پدر اما بدون هیچ لرزش و حرکتی جلوتر در سکوت به ظلمات چشم دوخته بود. تنفس کمکم برایم سخت میشد. دقایق به کندی میگذشت و ما بدون حرکت در آن سرما منتظر بودیم و هیچ خبری نمیشد. به پدرم نگاه کردم. بدون هیچ تغییری در همان حالت بود. دیگر طاقت نداشتم.
« بابا… دارم…»
«هیس!»
کسی از درون تاریکی به سمت ما میآمد. آرام آرام آنقدر که دیده شود جلو آمد و با دست اشاره کرد که نزدیک برویم. پدر حرکتی به سرش داد که یعنی بلند شوم. بلند شدیم و تک پا دنبال آن شخص راه افتادیم. ظلمات تنها چارچوب جسم او را به ما نشان میداد، نه لباسش را میدیدیم و نه صورتش را. فقط متوجه این شدم که او هم مانند ما کاپشنی روی سرش انداخته تا از شدت باران بکاهد.
پشت سر او راه میرفتیم. زیر برجک که رسیدیم به بالا نگاه کردم. نشانی از سرباز نبود.