Close
(0) سبد خرید شما
شما هیچ موردی در سبد خرید خود ندارید
دسته بندی ها
    Filters
    امکانات
    جستجو

    کتاب قصابی بلوچی

    450٬000 ریال
    چه وحشتی در چشمانش بود! وحشی‌‌گری انسان را دیدی؟ پیش از آن فکر نمی‏کنم، تصور می‏کردی این همه عظیم باشد.
    شابک: 9786003763531
    ناشر: نگاه
    وضعیت موجودی: موجود نیست
    تاریخ تحویل: 3 تا 5 روز

    باران چنان به شدت می‏بارید که زمین گل خالی شده بود. پاها با هر قدم تا زیر زانو در گل فرو می‏رفت و با صدا بیرون می‏آمد. کاپشن‏های چرم گاو را روی سر کشیده بودیم و سینه‏خیز آرام‏آرام به طرف دیوار مرزی پیش می‏رفتیم. در ظلمات محضِ صحرا فقط نور برجک نگهبانی به چشم می‏خورد. سرباز نگهبان تفنگ به دست در برجک قدم می‏زد. خیلی‏ها را که می‏شناختم در حال گذر از این دیوار کشته شده بودند.پدر دستش را بلند کرد و در جایش بی حرکت ایستاد. من هم پشت سرش ایستادم. چندثانیه‏ای به تاریکی خیره شد. چراغ قوه‏اش را بیرون آورد و دو بار خاموش و روشن کرد. باران باز هم شدت می‏گرفت. اگر همیشه اینقدر باران می‏بارید هامون خشک نمی‏شد.

    آب روی زمین جمع شده و تا نصف بدن درازکش ما در آن فرو رفته بود. فک و آرواره‏هایم از سرما ناخودآگاه محکم به هم می‏خوردند. پدر اما بدون هیچ لرزش و حرکتی جلوتر در سکوت به ظلمات چشم دوخته بود. تنفس کم‏کم برایم سخت می‏شد. دقایق به کندی می‏گذشت و ما بدون حرکت در آن سرما منتظر بودیم و هیچ خبری نمی‏شد. به پدرم نگاه کردم. بدون هیچ تغییری در همان حالت بود. دیگر طاقت نداشتم.

    « بابا… دارم…»

    «هیس!»

    کسی از درون تاریکی به سمت ما می‏آمد. آرام آرام آنقدر که دیده شود جلو آمد و با دست اشاره کرد که نزدیک برویم. پدر حرکتی به سرش داد که یعنی بلند شوم. بلند شدیم و تک پا دنبال آن شخص راه افتادیم. ظلمات تنها چارچوب جسم او را به ما نشان می‏داد، نه لباسش را می‏دیدیم و نه صورتش را. فقط متوجه این شدم که او هم مانند ما کاپشنی روی سرش انداخته تا از شدت باران بکاهد.

    پشت سر او راه می‏رفتیم. زیر برجک که رسیدیم به بالا نگاه کردم. نشانی از سرباز نبود.

    مشخصات محصول
    تعداد صفحه296
    نوبت چاپ
    قطعرقعی
    نوع جلدشومیز
    سال انتشار1398
    مشخصات محصول
    تعداد صفحه296
    نوبت چاپ
    قطعرقعی
    نوع جلدشومیز
    سال انتشار1398