چند روزی گذشت و آقای همایی برای دیدن پسرانش و خواهرش به مشهد آمد. شبی، سر میز شام که او سرحال و قبراق بود و خنده از روی لبهای درشتش نمیرفت رو به پیمان کرد و گفت:
– شنیدم کار و بارت خوبه و کاملا روی پای خودت وایستادی. باید بهت آفرین بگم. البته خواهر عزیزم وقتی نبودی کلی تعریفت رو کرد.
بعد نوک دماغ پهنش را خاراند و با تاملی کوتاه گفت:
– راستش رو بخوای با وجودِ داشتن خواهر نازنینی مثل سارا و جربزهای که تو و برادرت دارین خیالم راحته. ولی من هنوزم بعد از این همه سال متوجه نمیشم تو چرا حاضر نمیشی از موقعیتی که من دارم استفاده کنی؟ اینطوری قطعا به شغل بهتر و رتبهٔ بالاتریام میرسی. خودت رو تبدیل به یه کارمند دون رتبه کردی که چی؟! خب بیا کمکت کنم تا بشی یه کارمند بالا رتبه با حقوق و موقعیت شغلی بهتر. زیاد هستن جوونای هم سن و سال تو که آرزوی داشتن پدری مثلِ منو دارن
(از متن ناشر)