یک روز عصر، وقتی که قرار است ندا آش نذری را برای همسایهشان ببرد، زلزلهای رخ میدهد و ندا در آسانسور زندانی میشود. او که زیر آوار مانده است، امیدی برای زنده ماندن ندارد؛ اما حالا این عشق است که به کمک او میآید. مهدی، پسری که چند سال است دلباختهی نداست، از خبر زلزله مطلع میشود. او خودش را به محلهای که ندا و مادرش در آن زندگی میکنند میرساند و متوجه میشود چیزی جز یک تل آوار از آن خانه باقی نمانده است؛ اما ناامید نمیشود و بعد از جستوجوی بسیار، ندا را در آسانسور خانهشان پیدا میکند. او زخمی و بیجان است و نیاز به مراقبت ویژه دارد. مهدی ندا را به خانهی خودشان میبرد و از ندا میخواهد که از این به بعد با او و مادرش زندگی کند. کتاب فرصتی دیگر روایتگر زندگی این دو نفر است، زمانی که پلهای پشتسر ویران شدهاند و هیچ راه برگشتی نیز وجود ندارد.