ناله هاش توی گوشم می پیچید؛ «مورتیمر! مورتیمر!» به محض این که تونستم ذهن پریشونم رو جمع و جور کنم و چشمم به تاریکی عادت کرد، گفتم «اوانجلاین! تو بودی صدام زدی؟ چه خبر شده؟ کجایی؟» «توی جا کفشی قایم شده ام. باید از خودت خجالت بکشی که این جوری راحت گرفتی خوابیدی، اون هم توی همچین توفان وحشتناکی.» «آخه وقتی یه نفر خوابیده چه طوری می تونه خجالت بکشه؟ این حرفت که منطقی نیست. اوانجلاین جان! وقتی آدم می خوابه دیگه نمی تونه از چیزی خجالت بکشه.»