آنها سوار وانت شدند و از زمینهای شیاردار خودشان گذشتند و پیچیدند توی جادهی باوم هیل. به تابلوی توقف که رسیدند، ویلارد پیچید توی جادهی آسفالت که ناکمستیف را از وسط دو نیم میکرد. با اینکه تا مغازهی ماود بیشتر از پنج دقیقه راه نبود، به نظر آروین از وقتی از خانهشان در میآمدند تا اینجا اندازهی یک سفر خارج از کشور راه بود. در محلهی پترسون یک دسته پسر که برخی از آنها از او هم کوچکتر بودند ایستاده بودند جلوی در گاراژ و در حین سیگار کشیدن به لاشهی گوزنی که از سقف آویزان بود مشت میزدند. یکی از پسرها داد زد و در آن هوای سرد لاشه را چرخاند، طوری که آنها مجبور شدند دنده عقب بروند و آروین خودش را کمی در صندلی پایین سُراند. جلوی خانهی جنی واگنر یک بچه با لباس صورتی توی حیاط زیر درخت افرا میپلکید. جنی ایستاده بود توی ایوان طبله کرده و از پشت پنجره شکستهای که از داخل با مقوا پوشانده شده بود سر بچه داد میزد. او همان لباسهایی تنش بود که همیشه در مدرسه تنش میکرد؛ یک دامن شطرنجی قرمز و یک بلوز سفید درب و داغان. هرچند او فقط یک کلاس از آروین بالاتر بود، اما در راه برگشت به خانه همیشه پیش پسرهای بزرگتر مینشست. آروین شنیده بود که دخترهای دیگر پشت سرش حرف میزدند و میگفتند اجازه میدهد دستمالیاش کنند. آرزو داشت کمی بزرگتر بود و دقیقا معنی این حرفها را میفهمید.