مرد یک دستش را روی آن تکیه داد. بعد گفت: خیلی باد می آید. شاید بتوانی از خلیج کوچک خارج شوی. زن چیزی نگفت. نگاهش به خانه خیره مانده بود. مرد گفت: تو امشب از این جا می روی، هرگز چیزی پیش نخواهد آمد. سپس زن به او نگاه کرد و همان چهره ای را دید که چندین بار دیگر دیده بود، دندان های نامرتب، چشم های آبی، لب های پسرانه، موهای کوتاه روی سرش. چند دقیقه طول کشید تا چیزی بگوید. در حالی که به ماندگاری مرموز عشق در زندگی فکر می کرد که هرگز به پایان نخواهد رسید.