میخانه بوفالو، حتى در چشم من، جاى وحشتناکى بود، اما وقتى که شب در خیابان روى پیادهروهاى چوبى مىگردى و آنگاه که رشتههاى بلند مه مرداب همچون پارچه پشمى کثیف مواجى به صورتت مىخورد؛ سرانجام وقتى که در چرخان میخانه کارل خیکى را گشودى و مردها را دیدى که دورتادور نشستهاند و گپ مىزنند و مىنوشند و کارل خیکى به طرفت مىآید _ به نظرت خیلى خوب مىآید، از چنگش نمىتوانى بگریزى.پوکر سبکى برپا بود. تیموتى رتز، شوهر صاحبخانهی من، تک بازى مىکرد، چون خیلى ناشیانه تقلب مىکرد و هر بار که پا مىشد، یک چیزى مىخورد. یک بار دیدم در یک دست، پنج بار بلند شد. وقتى که مىبرد به دقت ورقها را جمع مىکرد، بلند مىشد و با وقار به سوى بار مىرفت. کارل خیکى با جامى نیمهپر پیش از آنکه برسد مىپرسید «چى بدم؟»تیموتى با وقار مىگفت «یه نوشیدنى خوب».