یک لحظه تجسم کرد همین حالا صدیقه پشت در است. تجسم کرد در میزند و چون در به رویش باز نمیشود کلید میاندازد و وارد میشود. فکر کرد کلیدهایش را هم با خودش برده. لابد فکر نمیکرده سر به نیست میشود و فکر برگشت داشته. سر به نیست شدنش را تجسم کرد. شبی تاریک بود، در بیابانی که مردان غریبه دورهاش کرده بودند. چادر از سرش کشیدند. لباسهایش را به تنش پاره کردند و یکی یکی به نوبت به او تجاوز کردند. تجسم کرد او خود لباسهایش را درآورده و از فکر تجاوز آنها لبخند به لب آورده. در این افکار، حواسش نبود که دندانهایش را به گوشت لب پایینش فشرده است و خون از لابهلای ترکهای لبش به زبانش نشت کرده. طعم شور خون را حس کرد. تجسم کرد حالا آمده توی حیاط و ایستاده او را که از نردبان پایین می آید نگاه میکند. تجسم کرد ایرانیت از دستش افتاد و در باد ول شد. تجسم کرد دست خودش را روی گلوی او؛ دور گردنش.جایی که دست او پنجه شده بود سیاه و کبود میزد. رد کهنه طنابی را دور گردنش تجسم کرد. دندانهایش را بیشتر فشار داد و ایرانیت را محکم چسبید. کشید تا لب چاه. هل داد توی چاه. با این فکر، لبههای تیز ایرانیت به بدنش سایید. خون از لبش جوشید: «آخ...» دو پلهی آخر نردبان را افتاد. نردبان هم افتاد. جا خالی داد تا نربان دراز شود روی زمین. خیال صدیقه از سرش پرید. با پشت دست لب خونیاش را مالید...