آب زیر سم اسبش راه افتاده بود و تمام جان خودش و تندر مثل زمین غرق آب بود. ارسلان می خواست حتی شده برای دقایقی بماند، تا شاید کمی ضربان قلبش را که داشت دیوار سینه اش را می شکافت آرام بگیرد و نفس تندر هم جا بیاید. همه جا تاریک بود. اما خودش خوب می دانست که بلد راه است و به راحتی می تواند به عمارت برگردد...