دیروز که بعد از مدتها دربارهی آن مسئله حرف زد دستم را گرفته بود و روی شکمش گذاشته بود و میپرسید: «اونو توی شکمم حس میکنی؟» بعد جیغ زده بود و او را به بیمارستان رسانده بودم، در حالی که همه ی راه گریه میکرد و خون از زیر ناخنهایش که از درد توی بازوی من فرو کرده بود بیرون میزد.