جعفر مثل فنر از جا بلند شد و زرتی خواباند زیر گوش سرهنگ؛ نه سلامی، نه علیکی، یکهو زد تو گوش سرهنگ که رسیده بود بالا سرش. اول کله اش را بلند کرد و زد زیر خنده، گفت « سیگار داری؟ » این تکه کلامش بود. کف دستش پر بود از توتون سیگار و سیگاری آتش خورده. چمبه زده بود و مشغول مخلوط کردن شان بود تا پوکه ی سیگار را پر کند، چندباری از ته، سیگار را روی ناخن شست اش بزند، سرش را پیچی بدهد و به قول خودش بزند بر بدن. سرهنگ دست انداخت یقه ی جعفر را از پشت گرفت. جعفر پیراهن همیشگی را پوشیده بود؛ جین سنگ شور آبی که یقه اش از زور چرک قهوه ای شده بود و بعضی جاهاش هم ریش ریش و به تن اش زار می زد. جعفر مثل فنر روی پاهاش بلند شد و زد زیر گوش سرهنگ؛ نه سلامی، نه علیکی، بی هوا زد تو گوش سرهنگ. به مولا با چشم های خودم. دیدم، گفت « یقه رو ول کن دیوث... اصلا تو بچه ی این محلی؟!... » هیچ وقت کسی جعفر را این طوری ندیده بود. صورتش مثل لبو سرخ شده بود. تو چشم هاش فقط خون نبود، می شد خیلی چیزها دید.