صدای بابا نمی آید. گوزن انگار دارد چیزی را فشار می دهد به دیوار. جست می زند و سرش را بالا می گیرد. پیکر خون آلود بابا به شاخ های گوزن گیر کرده است. گوزن بلند می شود و هیکل لاغر و خون آلود بابا را دور سرش می چرخاند و پرت می کند به تنها اتاق مان که من در آن پناه گرفته ام. خودم را سریع کنار می کشم. جنازه ی بابا محکم به در برخورد می کند و پرت می شود وسط اتاق. سایه ی گوزن را جلو در می بینم که در تاریک روشن اتاق نگاهم می کند.