بخشی از کتاب
شاه به دریا نگاه کرد و بهآرامی گفت: «فایدرا، فرزندم، چیزی عزیزتر از زندگی هم وجود دارد. شرف. » سپس سکوت کرد و همچنان خیره به دریا نگریست. همهی ثروت ایشان دریا بود. کشتیهای کرِت، هزارهزار، آن را تا کرانههای جهان درنوردیده و همهی ثروتهای زمین را با خود به سواحل کرِت بازآورده بودند. پرچم کرِت بر فراز همهی بنادر جهان میرقصید. کرِت بانوی دریاها بود. شاه غمگنانه اندیشید: «بود.» اکنون کرِت دیگر از پا افتاده بود. مستعمرههای آن سر به شورش برداشتهبودند. و جوانی ساده، از کشوری حقیر، آمده و مینوتائور را کشته بود. شاه آهی کشید و زیر لب گفت:«کارمان تمام است»