بابا با سمانه حرف زده به گمانم. پرسید می خواهم خودم را آواره ی کجا کنم توی آن زمهریر؟ گفتم باید بیایم دنبال تو. نمی فهمد. گفت شش ماه است نامه نداده ای. از کجا معلوم هنوز همان جا باشی؟ خیلی شده. نه؟ هنوز همان جایی؟ توی همان اتاقی که عکسش را فرستاده بودی، با کاغذدیواری های صورتی؟ روبه روی همان دریاچه ی یخ زده ای که دختر و پسرها رویش سر می خورند؟ با آن اندام درشت و کشیده ی اسکاندیناویایی؟