معلم هر روز از نبودن چیزی خبر خواهد داد. همیشه می خواهد بداند بعد از آن که چیزهایی گم شوند، چه چیزهایی باقی می مانند. عینک اش را روی بینی اش جابه جا می کند و می پرسد «حالا چندتا؟». من چیزی می گویم و از پنجره به ردیف درختان بلوطی که موازی دیوار مدرسه سر به آسمان کشیده است، نگاه خواهم کرد. معلم هم چنان پرسش های بی پایان اش را ادامه می دهد و می پرسد «حالا به اندازه ی انگشتانی که هستند، آدم ها و بلوط ها و گنجشک ها و اسب هایی را که آن جا در حیاط یا آسمان یا پشت دیوار می بینی نشان بده». و من چیزهایی را که می بینم نشان خواهم داد. با بودن و نبودن آن چیزهاست که من باید قاعده ی حساب را یاد بگیرم. معلم می گوید «تو مالک کوشک مهرو هستی. باید حساب سیاهی اموال کوشک را داشته باشی». ولی من جایی میان بودن ها و نبودن ها مبهوت می مانم. شاید چون آن قدر کوچک هستم که پاهایم به زمین نمی رسد. معلم می گوید «ببین هیچ کس کلاه بر سر ندارد». دخترعمو منظر، کلاه قرمزی که بر سر من است، با دست های کوچک اش برمی دارد و می خندد.