خنده هایش را اما نمی توانستم بنویسم. مثل شکل آن چند قطره ی خون دلمه روی بازوهای گوشتی یا دسته مویی که از خیسی خاک چاله نرم شده بود، یا وقتی کف آشپزخانه نشستم روی سینه اش و او آن قدر خندید که قطره اشکی از گوشه ی چشمش راه باز کرد تا لاله ی گوش… نه… نمی توان این ها را نوشت. صدای قهقهه و تکان تکان خوردن زبان کوچک آدم را چه طور باید بنویسم… لااقل برای من که تازه کارم، توصیف آن کوچه ی پر از امعا و احشا ، با آن همه جوی پر از خونابه خیلی کار سختی ست!… این چند خط را هم به زور می شود این لابه لا جا داد. هنوز پشت حلقم درد آشنایی آوار شده. با پشت دست قطره های اشک را از چشم پاک می کنم. یک قطره را هم به اجبار می نویسم، چون روی کاغذ چکیده و کاری اش نمی شود کرد...