ساموئل بکت، نمایشنامه نویس، رمان نویس و شاعر ایرلندی بود.
بیابان. نور خیره کننده. مرد از سمت راست پرت می شود داخل صحنه. می افتد، بلافاصله برمی خیزد، خودش را می تکاند، روی برمی گرداند، به فکر فرومی رود. صدای سوت از سمت راست. به فکر فرومی رود، از سمت راست خارج می شود. دوباره بلافاصله پرت می شود داخل صحنه، می افتد، بلافاصله برمی خیزد، خودش را می تکاند، روی برمی گرداند، به فکر فرومی رود. صدای سوت از سمت چپ. به فکر فرومی رود، از سمت چپ خارج می شود. دوباره بلافاصله پرت می شود داخل صحنه، می افتد، بلافاصله برمی خیزد، خودش را می تکاند، دور می شود، به فکر فرومی رود. صدای سوت از سمت چپ. به فکر فرومی رود، به سمت چپ می رود، تردید می کند، منصرف می شود، می ایستد، روی برمی گرداند، به فکر فرومی رود. درختی کوچک از بالای صحنه پایین می آید، روی زمین قرار می گیرد. شاخه ی اصلی اش سه یاردی با زمین فاصله دارد و نوک شاخه توده ای ناچیز از برگ های نخل که در پای خود سایه ای دایره وار می اندازد. دوباره به فکر فرومی رود. صدای سوت از بالا. برمی گردد، درخت را می بیند، به فکر فرومی رود، به سمتش می رود، زیر سایه اش می نشیند، به دست هایش نگاه می کند. یک قیچی خیاطی از بالای صحنه پایین می آید، مقابل درخت، در یک یاردی زمین، متوقف می شود. دوباره به دست هایش نگاه می کند. صدای سوت از بالا.