این رمان سرگذشت مردی است به نام ویلیام استونر که در نوزده سالگی برای تحصیل در رشتهی کشاورزی به دانشگاه میزوری رفت، اما کلاس درس ادبیات انگلیسی زندگیاش را دگرگون کرد و او هرگز برای کار به مزرعه پدرش بازنگشت. استونر شغل استادی دانشگاه را برگزید و با زنی اشتباهی ازدواج کرد. زندگی را در کمال سکون گذراند و پس از مرگ هم کمتر کسی او را به خاطر میآورد.
«استونر هنگام تدریس در کلاس گاه چنان غرق در موضوع درس میشد که نهتنها بیکفایتیاش، بلکه وجود خود و حتی دانشجویان را از یاد میبرد. گاه آنقدر سر شوق میآمد که لکنت میگرفت، با دستانش حرف میزد و یادداشتهایی را که از پیش آماده حرده بود به کل فراموش میکرد. اوایل از فوران احساسات اینچنینی شرمزده میشد، اما وقتی دید دانشجویان بعد از کلاس بیشتر به نزدش میآیند تهییج شد تا کاری را بکند که هرگز کسی به او یاد نداده بود. شروع کرد به فاش کرد عشقش، عشق به ادبیات، به زبان، به رازهای سربهمهر عقل و احساس در ترکیبات موجز و غریبو نامنتظرهی حروف و کلمات در سردترین و سیاهترین حروف چاپی… عشقی که پیشتر طوری پنهانش کرده بود که گویی ممنوعه است و خطرناک، و حالا در ابتدا محتاطانه و سپس با قاطعیت و در نهایت با غرور و افتخار از آن پرده برمیداشت.»/ از متن کتاب