بخشی از کتاب
«حالا که به آن روزها فکر می کنم، میبینم ممکن نیست همه چیز این قدر سریع اتفاق افتاده باشد. حتما وقتی همه با هم زندگی میکردیم، لحظههای خوبی را هم تجربه کردهایم. لحظاتی از درک و توافق متقابل. اما هر چقدر هم خاطراتمان را زیر و رو کنیم، نمیتوانیم چیزی پیدا کنیم که این نظر را تأیید و باور کند. وقتی باربرو ازدواج کرد، ماسک جذابی را که در نخستین دیدار به صورت زده بود، دور انداخت. به سرعت و خیلی ناگهان. حتی سعی نکرد این حقیقت را پنهان کند. تمام انرژیاش را گذاشت برای تار تنیدن دور مردی که ما دوستش میداشتیم و تحسینش میکردیم. باربِرو واسطه بین پدر و ما بود، مترجمش، تنها سخنگوی قانونی اش.»