زمستان دیرپای تبریز تا اوایل اردیبهشت ادامه پیدا میکرد. اما درختان از همان اوایل سال گل افشان میشدند. برگهایشان رنگ میگرفت و شکوفههای رنگارنگ بر شاخهها جوانه میزد. روز دوم از ماه دوم سال بود که دیداری غیرمنتظره و فرحناک برای استپان رخ داد. زنی به دیدارش آمده بود. وقتی از تاریکخانه به محوطۀ عکاسخانه آمد، با جیران روبهرو شد. چادر گرانقیمتی بر سر داشت و چهرهاش بیش از هر زمان دیگر زیبا و شاداب بود. یک نوجوان نیز همراهش بود. استپان نتوانست شادی خود را از دیدن جیران پنهان کند. دو زن جوان که با اصلان خان در عکاسخانه بودند، با تعجب به دیدار استپان و جیران نگاه میکردند. اندکی حسادت در چشمان زنهای عکاسخانه دیده میشد. برخلاف نظرشان حال میدیدند که استپان چندان هم بیاحساس نیست و ممکن است دلش برای زنی به تپش بیفتد. استپان به اصلان خان توضیح داد که با جیران در بندرانزلی آشنا شده است. زمانی که با دوستانش میخواستند به تبریز بیایند، جیران در طول مسیر خیلی از داشا که بیمار بود مراقبت کرد... شش ماه از آخرین دیدار جیران و استان میگذشت. یکی از زنهای جوان برای جیران و نوجوان همراهش قهوه آورد. خیال هر دو زن جوان اندکی راحت شده بود که ارتباط استپان و جیران عاشقانه نیست.