شاهو از پدربزرگ شنیده گلی وجود دارد که هر دردی را درمان میکند و هر مشکلی را حل.
او میبیند که هم مردم به جان هم افتاهاند و هم پدرش به دستور حاکم زندانی است.
از پدربزرگ شنیده که تنها راه حل این دو مشکل هم پیدا کردن برگ یا برگهایی از گل هفتپر است تا با خوراندنش به مردم و حاکم، هم مردم با هم مهربان شوند هم حاکم و هم حاکم پدرش را آزاد کند.
اما مدتهاست حاکم دستور داده هر جا اثری از گل دیدند آن را از ریشه بکنند، به دربار بفرستند و جایزههای عالی بگیرند.
برای همین اثری از گل نیست. شاهو برای نجات پدر و مهربان کردن مردم به فکر پیدا کردن گل میافتد. ولی سالهاست نه کسی رنگ آن را دیده و نه بویش به دماغشان خورده…