امیلیا
میگویند عشق و نفرت احساسات یکسانی هستند که در شرایط مختلف تجربه میشوند و این درست است.
مردی که در رویاهایم به سراغم میآید، در کابوسهایم نیز مرا آزار میدهد.
او یک وکیل درخشان است.
یک جنایتکار ماهر.
یک دروغگوی زیبا.
یک قلدر و یک ناجی، یک هیولا و یک عاشق.
ده سال پیش، او مرا از شهر کوچکی که در آن زندگی میکردیم فراری داد. حالا، او به دنبال من در نیویورک آمده است و تا زمانی که مرا با خود نبرد، آنجا را ترک نخواهد کرد.
ویشز
او یک هنرمند گرسنه است.
زیبا و گریزان مانند شکوفه گیلاس.
ده سال پیش، او بدون اطلاع قبلی وارد زندگی من شد و همهچیز را وارونه کرد.
او تاوانش را پرداخت.
امیلیا لبلانک کاملاً ممنوعه است، دوست دختر سابق بهترین دوست من. زنی که تاریکترین راز مرا میداند و دختر آن کمک بیارزشی که برای مراقبت از املاکمان استخدام کردیم.
این باید مانع از دنبال کردنش شود، اما نمیشود.
پس او از من متنفر است، خیلی بده.
بهتر است به من عادت کند.