وقتی بچه بودم دربارهی دختری خوانده بودم که توپهای تنیس را پشت و رو میکرد، بیآنکه به آنها دست بزند (البته چندان فرقی هم نمیکرد)، این طور گفته میشد که توپها به شکل غیرممکنی با صدای ترکیدن پشت و رو میشدند. از قرار نامعلوم این یک ناداستان بود؛ جلوهای از ماوراءالطبیعهی واقعی، تاثیری که روی من گذاشت؛ عمیق و ماندگار بود. خود این اتفاق_ قضیهی توپ تنیس_ احتمالا هیچ وقت رخ نداده بود، ولی بعد از مدتی دیگر برایم اهمیتی نداشت. حدود توپولوژیک واقعیت بود که اهمیت داشت. (ورطه)وحشت فلسفه را پیشبینی میکند، بیاختیار تخمش را میپراکند و ابژهی غاییاش را فراهم میآورد_ انتزاع (فی نفسه)، وحشت از همان لامکانی میآید که فلسفه رهسپار آنجاست. اگر شکاکیت به فلسفه یاد میدهد که به چه چیزهایی نباید بیندیشد، وحشت به آن میفهماند که توان چنین کاری را ندارد. بدین ترتیب، معاهدهی بین انتزاع و وحشت از هر آنچه فلسفه میتواند باشد، یا بداند، در میگذرد. رابطهی بین آنها به قدمت زمان است. دقیقا به همان قدمت. وحشت کاخی از شهود ویران میسازد که فلسفه در آن مثل کودکی بیقرار حیران میچرخد. (مانیفست ادبیات انتزاعی)