نکند اشک مرا دیده و فریاد دل ویران مرا یک شب آباد کنی
نشود روزی بیایی تو با دفتر شعر غزل عشق بخوانی و دلم شاد کنی
چون فراموش کنم چشم تو را می دانم باز آیی به سراغم حزن ایجاد کنی
من که هر شب تو را یاد کنم قبل از خواب کاش روزی بیاید تو مرا یاد کنی
نشود روزی پشیمان بشوی برگردی چون کبوتر، دلم از قفس آزاد کنی
بعد از این آتش عشق که به جانم زده ای حرف مذهب می زنی تا مرا ارشاد کنی؟!
تو که بودی عسل و قند و نباتم، شیرین کاش آیی و مرا خسرو یا فرهاد کنی