حس کردم چیزی زبر زیر دستم تکان میخورد. من به شکم روی زمین افتاده بودم و چیزی نوک تیز به دندههایم فشار میآورد. چانهام را حرکت دادم و استخوان گونهام روی زمین مرطوب کشیده شد و بوی برگهای خیس و مرطوب را حس میکردم. از ترس نبضم خیلی تند میزد. یعنی من کجا بودم؟ اینجا چه کار میکردم؟ سعی میکردم به اطرافم نگاه کنم. اما پلکهایم مدام سنگین میشدند و نمیتوانستم چشمانم را باز نگه دارم. تا اینکه صدای موتور ماشینی باعث شد از جا بپرم و درد دوباره بر وجودم رخنه کرد. پس از اینکه آن ماشین از کنارم گذشت موهایم روی صورتم پخش شدند و فضا دوباره ساکت شد. حالا فهمیده بودم که کنار یک جاده هستم. یعنی راننده مرا دیده بود؟ اگر دیده بود پس چرا توقف نکرد؟ من تلاش ناامیدانه دیگری برای دیده شدن کردم و این بار چشمانم پر از اشک شده بودند...