گاهی با خود فکر میکرد زیادی رمان میخواند. اما آن روز فرا رسیده؛ روزی که مادر و دختر باید از هم جدا میشدند. همین دیشب این حرف را به لوک گفت و او به شوخی پاسخ داد: «وای گندش بزنن! یعنی دیگه قرار نیست بری دنبالش؟» و باز هم با حرفهایش کم را خندانده بود. به نظر او بین زوجها همیشه یکی خونسرد و آن یکی مضطرب و عجول است و بهطور قطع لوک اولی و کم دومی بود.»