تصمیم داشتم این ماجرا را آخرسر تعریف کنم. میخواستم ننویسمش تا بشود پایان خوش داستان خودم. اما گوزن بیچاره همین حالا خبر داد پایانی دیگر برایم در نظر گرفته، پایانی چنان باشکوه که ماجرای مدنظرم پیش آن ناچیز است.
گفته بودم که این داستان چند آغاز دارد. روزی که پایم را گذاشتم توی آن خانه، تکتک روزهایی که آن خانه را برای همیشه ترک نکردم. اما شاید هم داستان با ورودم به آن خانه یا بهدنیاآمدن دخترک یا نیش زنبور آغاز نشد، بلکه همان بعدازظهری آغاز شد که آن سگ افتاد دنبالم و من هم اشتباه کردم و راهش دادم.