در سکوت شب، ترانه باران بر تختههای چوبی سقف خانهاش، دلنوازتر شده بود. یک لحظه بیرون رفت. آهنگ تر باران کمی تند مینواخت. باد ملایم میوزید. درختان به آهستگی میرقصیدند. ترنم باران روی برگ پهن درخت افرا، آن یادگار پدر در غیابش در این هوای لطیف مثل نواختن آهنگ آرام و متناوب طبلی کوچک گوشنواز بود. به آسمان نگاهی کرد و قطرههای باران صورتش را خیس کرد. سلطان در آستانه کوچک خانهاش ایستاد.
کوهستان همچنان استوار و با قامت بلند پذیرای باران رحمت بود و از فاصله دور صدای ممتد امواج دریا به گوش میرسید. انگار دریا، از این که نمیتوانست رازش را آشکارا بازگوید به تلاطم افتاده بود. مرغ شباهنگ روی شاخه درخت گردوی کهنسال حیاط خانه، حقگویان شاهد جذابیت این بزم شبانه زیبای طبیعت بود.