گِرِگورائو لیوان پر از پنگاى خود را هُرت کشید، تُفى به کنار دستش انداخت و باز مشروب خواست. گارینپیروها نگاههاى مردهشان را به او دوخته بودند و منتظر بودند تا دنبالهی ماجرا را تعریف کند.
_ خُب، آن وقت چی شد؟
_ هیچى. من چیزیم نشد. اگر چیزیم شده بود که الآن اینجا نبودم. من رویینتنم. گلوله توى بدنم فرو نمىرود. براى این که نظرکرده هستم. آره، پدر تعمیدىام سیسرو و سنت آنتوان هوایم را دارند. اما بد مخمصهاى بود. همه جا پلیس بود.
_ چه کار کردى؟
_ هفتتیر را کشیدم و پشت در قایم شدم. انگشتم را گذاشتم روى ماشه و تَق تَق، تَق تَق، تَق تَق، و یک تَق دیگر. همهشان پا گذاشتند به فرار و هر کدام از یک طرف در رفتند. پلیسجماعت همیشه همینطور است. حتى کافى است صداى پرندهاى بلند شود و بعد هم صداى تَقّی بیاید. حالا که همه در مىرفتند خودم هم از فرصت استفاده کردم و دررفتم. از آن وقت تا حالا پایم را به بالیزا نگذاشتهام. از راه رودخانه به اینجا آمدم. وقتى آدم ایمان داشته باشد خدا بندهاش را حفظ مىکند. مىخواهم یکى از همین روزها سرى به آنجا بزنم.
_ چند نفرشان را کشتى؟
_ چند نفرشان را… چند تایى مىشدند… چهار یا پنج تا!
_ گِرِگو! باز خالى بستى، هان؟
_ همه سرشان را به طرف در برگرداندند. ژوئل بود که دستهایش را بغل کرده بود و به صورت گِرِگو خیره شده بود.
_ دفعهی قبل گفتى چهار تا. توى کافهی زِفیرینو بود. خوب نیست گِرِگو. خوب نیست آدم دروغ بگوید.
_ گوش کن، پسر! تو درست هنگامى پیدایت مىشود که…
_ بسیار خوب، باید برگردیم به آلونکمان. ساعت ده است.
_ اما من هنوز توى کاباره کارهایى دارم.
_ چه کارى؟ آن هم توى کاباره! نه. همین الآن مىآیى به آلونک. گِرِگو، تو فکر مىکنى من مىگذارم تو تنها به کاباره بروى؟ آن هم با این حال! یالا، راه بیفت. بس که به کمیسر التماس کردهام تا تو را از زندان آزاد کنم دیگر خسته شدهام. زندان که چه عرض کنم، بگو جهنم گارینپو!
گِرِگو اطاعت کرد. اول سعى کرد مقاومت کند، بعد دستش را داخل جیبش برد و مقدارى پول بیرون آورد و حساب را پرداخت کرد. کسى چیزى نگفت. چه کسى آنقدر خر بود که چیزى بگوید! گِرِگو با انگشتهایش در قوطى آبجو را باز مىکرد. با یک دستش با بیل یا کلنگ کار مىکرد…